عدالت adalet

عدالت adalet

داستان قاچاق نبي

داستان قاچاق نبي

حكايتي ديگر از حماسه و محبت در ادبيات شفاهي آذربايجا

«نبي» دهقان زاده اي فقير و گمنام بود كه به نزد اغنياء و مالكين به چوپاني مي ‌پرداخت. روزي جرقه ی خشم پدرش «علي كيشي»، به ستمي ناروا و بيگاري در زمين ارباب چنان شعله ور مي ‌شود كه در اعتراضش به ظلم و نابرابري، غضب خان چنان اوج مي گيرد كه تن نيمه جان او را نقش زمين مي کند و اينجاست كه نبي با خشونت به اعتراض بر مي خيزد و از واهمه ي انتقامي سخت، زادگاهش را به اجبار ترك مي كند. آبها از آسياب مي افتد و نبي از غربت باز مي گردد و پدر و مادر به فكر عروسي وي مي افتند كه شايد از اين رهگذر آرامش از دست رفته را بازيابند و روح عاصي او اندكي آرام گيرد.

«نبي» دلداده و مفتون « هجر» است و حديث اين عشق آتشين، شهره ي آفاق. اما هجر را از نبي دريغ مي دارند و گزيري جز گريز نمي ماند و دو دلداده چون به رغبت دست در دست هم فرار مي كنند، پدر « هجر » ناچار، به وصلت آنان رضايت مي دهد.

زندگي، روالي عادي به خود مي گيرد و اما واقعه اي، نبي را براي هميشه به كوران مبارزه و ميان دهقانان مي كشاند. مادرش « گوزل» مورد تهديد امنيه ها قرار مي گيرد و نبی كه با آنان درمي افتد، رشادتهايش نام آورش مي كنند و به سيماي مبارزي فراري درمي آيد كه جز قنداق تفنگش بالشي بر بالينش ديده نمي ‌شود.

آوازه ي « قاچاق بني» در ايل و محال مي پيچد و هر جا كه بيدادگري خانها و اربابان، دمار از روزگار خلق در مي آورد او يكه تاز ميدان مي گردد و با حمايتي كه وي از ستمديدگان مي نمايد و حمايتي نيز كه مظلومين از وي مي كنند، در قلب مردم جاي خود را هر روز وسيع و وسيع تر مي يابد. دهقانان او را در ميان خود مي پذيرند و او هر از گاهي را در دهي مي ماند و نام و نشان او از حكومتيان مخفي نگاهداشته مي‌ شود و بدينسان « قاچاق نبی » تجسم آمال و آرزوهايي ميگردد كه تحقق آنها چون آتشي زير خاكستر، در دلهاي مردمان عصر و ديار، هر چند پنهان اما همچنان سوزان و روشن بود.

اما « هجر » شيرزني بي باك كه دور از ايل و تبار به روي زين اسب و دوشادوش قاچاق نبي سرگشته ي دياران است و شيفته ي رزم و دليري.

امنيه ها و مأموران حكومتي تزار روسيه، با همدستي مالكين و فئودال ها، هر جا كه خبري از نبي مي يابند، قشون و افرادشان را به دستگيري او راهي مي سازند و اما قاچاق نبی چون عقابي سرافراز از خطر مي گريزد و اوج قله ها را مأوايش مي سازد. در سير مبارزه، قاچاق نبي به عصيا نگري شكست ناپذير بدل مي گردد كه وقتي خصم بر او توان چيره گري نمي يابد با توطئه اي سازمان يافته « هجر » ر ا به غل و زنجير مي كشند و در محبس اش مي اندازند تا نبي را در دام اندازند.
« هجر » رنج و زخم تازيانه را بر جان مي كشد و كينه هايش به نابرابري ها، صيقل مي يابد و شيفتگي و عشق اش به « نبي » بيش از پيش پرجلا و پرشكوه مي گردد. نبي كه به رهايي او مي رود با اسب يكتا و و فامندش « بوزآت » چنين ساز و نوا آغاز مي كند: « اسبم « بوزآت » پلنگ رزم است! نگاهش مغرور چون نگاه عقاب و چشمانش قشنگ همچون چشم آهوان. مونس شانه هايم تفنگ است و زينت كمرم خنجر و شمشير. چون تندر و طوفان بتاز اي « بوزآت » كه « هجر » در محبس است و دل بي تاب...»

بدينسان نبي و هجر را بارها اسیر دام و ميله هاي زندان مي كنند و اما باروها و حصارهاي محبس خانه ها، با توانگري انديشه و ياري ياران و دليران، تاب آنان را نمی آورند و همچنان پرخروش و پرتوان به ياري محرومان مي شتا بند و « آينالي » كه تفنگ نبي بود چون رعد مي غرد و ترس بر جان ظالمين مي اندازد.

روزگاري كه قاچاق نبي از تعقيب و گريز امنيه ها هيچ جايي را امن و امان نمي يابد در شبی باراني كه ارس طغيان مي كرد و باد و طوفان، درختان بيشه ها را مي شكاند و صفير گلوله ي ژاندارم ها با نفير باد مي پيچید به همراه هجر با گيسواني افشاني در باد و تفنگي بر دوش و قطارهاي فشنگي كه حمايل شانه هايش بود و بر روي اسب همچون برق مي تازيد، از آبهاي پرخروش ارس مي گذرد تا پيش ياران ايراني مأواي امني بيايد.

« هجر » با « مهدي »، يار يگانه و وفادار نبي کنار ارس مي ماند و اما نبي، رهسپار رزم و ستيز مي گردد و غافل از اينكه امنيه های هردو سوی ارس با تحريك مالكان و فئودال ها آني از آنان غافل نيستند. در غياب نبي، تعدي حيثيت هجر مي كنند كه هجر، بي باك و دليرانه پاس ناموس مي دارد و مردانه مي كُشد و مي رزمد و آوازه ی گُردي و جسارتش تا دورترها مي گسترد.
كينه ي خصم، از نبي آنچنان اوج مي گيرد كه از هيچ دسيسه اي براي هلاك او فرو نمي مانند تا اينكه از مكر و فريب يك زن براي قتل نبي سود مي جويند. زن مكّارِِ « شاه حسین » يكي از ياران نبي را با تطميع و بذل طلاها و جواهرات گول مي زنند و روزي كه نبي ميهان آنان است، او به ناروا مدعي آزار نبی به خويشتن مي‌ شود و شاه حسين از اين ادعاي كذب چنان مي آشوبد كه تفنگش را بر مي دارد و پنهاني منتظر نبی مي ماند. قاچاق بني كه بي خبر از همه جا با خيل يارانش سوي خانه ي رفيق مي آمد هدف تفنگ شاه حسين قرار مي گيرد و گلوله ها چنان كاري و عميق بر دلش مي نشينند كه تنها مجالي مي يابد چنين سخن گويد : « اي دوست، اي نامرد براي چه كشتي مرا؟ من كه خاك پاي تو بودم ! چرا گذاشتي نامردمان و غداران به آرزوهايشان چنين آسان برسند؟... آي هجر ! اي زيباترين سوگلي ديار! كجايي كه يارت را كشتند !؟ نبي ات را كشتند ! در غربت، آن هم يك رفيق... اي مردمان، اي ياران، نبی را كشتند ! نبی را كه فدايي ايل و تبار بود و فريادرس بيچارگان !... دشمنان هرگز دل اين كار را نداشتند... يك عزیز... يك دوست مرا كشت ! يك... »

مي گويند كه نبي آهي نكشيد و آنچنان از « آينالي »چسبيده بود و چنان خشمي در ابروانش گره خورده بود كه گويي غضب خفته در سيماي او، هنوز تا ابد جاودانه است.

با مرگ «نبی» زن ها مويه آغاز كردند و عروسان و دختران در عزايش گيسوان كندند و ياران به خونخواهي بپا خواسته و « شاه حسين » و زن نابكارش را كشتند و اما نامهای « نبی و هجر » ماندند تا در دلها، زيستني دگرگونه آغاز كنند.

سعیدی محرم


https://get.cryptobrowser.site/2738817
نویسنده: atila ׀ تاریخ: پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

درباره وبلاگ

Welcome to the blog of justice


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , adalet.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM